ب
دقیقا نمیدانم چرا اینگونه هستم و دربارهی درست یا غلط بودنش نیز ایدهای ندارم اما زندگی برای من به دو بخش عزلت و نمایش (Show) تقسیم میشود. یا تنهایم و یک سبک زندگی مشخص دارم، یا میان دیگرانم (چه از روی میل باشد چه جبر) و به نوعی در حال نمایش اجرا کردن. بعد، یک مدتی که میگذرد -طبعا- از اجرا خسته میشوم و به دنبال راهی برای فرار میگردم تا بتوانم خودم باشم. این ابدا به این معنی نیست که تعریف روشن و دقیقی از خودم دارم. حتی به این معنی هم نیست که این وضعیت خاص من باشد. حتما خیلیها اینگونهاند. فقط من شاید در این زمینه کمی افراطی باشم. در فاز عزلت سکوت حرف اول را میزند. البته واژگان جاری هستند ولی نه در قالب صدا. اما در فاز نمایش، صدا از اصلیترین ارکان (اگر اصلیترین نباشد) است. در گفتگو یا سخنرانی یا حتی آواز. هرچند هیچوقت هیچ تلاش خاصی برای تقویت فنبیان یا فراگیری آواز نکردم. همیشه یک علاقهمند صرف باقی ماندم و احتمالا خواهم ماند. اصولا تحت تاثیر قرار دادن بقیه را دوست دارم. ولی ابزارش چندان برایم مهم نیست. اگر بتوانم با یک ساز هم اینکار را انجام بدهم دریغ نمیکنم. ولی ساز نواختن هم بلد نیستم. میدانم دارم خودم را یک آدم تنبل نشان میدهم. میتوانم مسلح نبودن به ابزار جلبتوجه را به گردن جبر جغرافیایی و چیزهایی از این قبیل نیز بیندازم اما به نظر خودم موضوع مهمتری وجود داشته: عزلت را ترجیح میدهم ("بارتلبی محرر" را خواندهاید؟). در پایان هر نمایش یک حس پوچی گلویم را فشار میدهد. در پایان فاز عزلت اما آسوده و شادابم. متاسفم که جهان پیرامون برایم چندان جذاب نیست. امیدوارم حداقل جهان شخصی من برای اطرافیان جذاب باشد. "فرانتس کافکا"طور. مثالش همین وبلاگ است تا حدود زیادی.
عزلت ,نمایش منبع
درباره این سایت