ب

گویا سخت می‌شود (یا نمی‌شود) در این وبلاگ کامنت گذاشت. عجیب است. البته خود در این اندیشه بودم که چند روز اخیر چه شده که هیچ نظری نمی‌آید با وجود نوشتن مطالب تازه. جالب اینجاست که بنده می‌توانم کامنت بگذارم، چه در وبلاگ خودم چه در وبلاگ‌های دیگر. و کامنتی که خود گذاشته‌ام در وبلاگ خودم، در بخش مدیریت وبلاگ می‌بینم و می‌توانم تایید کنم. فی‌الواقع باید خود بگویم و خود بخندم و مرد عجیب و هنرمندی باشم. راستی گفتم مرد عجیب. یک مرد عجیب در دانشکده‌مان پیدا شده که به احتمال زیاد راجع به وی خواهم نوشت، در آینده‌ای نه‌چندان دور.


ب

یادم نمی‌آید در این وبلاگ از علاقه‌ی خود به چاوشی سخنی گفته باشم. در روزهای پرشور نوجوانی در کنار آهنگ‌هایی از رضا صادقی و احسان خواجه امیری و دیگران که خوانندگان محبوب آن روزها (و شاید هم این روزها) بودند، آلبوم "من خود آن سیزدهم" چاوشی به گوشم خورد. بعدها سی‌دی (شاید هم دی‌وی‌دی) آلبوم را م و گمش کردم و بعدترها فایلش را هم قانونا اری کردم. استفاده از اشعار کلاسیک در وهله‌ی اول -برای منی که از وقتی که با آن‌ها آشنا شدم شیفته‌شان گشتم- بسیار جالب توجه و دلنشین بود. درست‌خوانی و خاص بودن همه‌جوره در فضای موسیقی ایران به دلنشینی کارهای چاوشی برایم می‌افزود. آلبوم "حریص" را هم خیلی دوست داشتم و نیز "پرچم سفید" را. الان ممکن است اسم همه‌ی آلبوم‌ها و آهنگ‌ها یادم نیاید و بعدا مدام بخواهم برگردم و اضافه‌شان کنم. رسید به "امیر بی‌گزند" که همدم تنهایی‌ام در دورانی بود که منتشر شده بود. اوایل شروع به نوشتنم در این وبلاگ یعنی حدودا. "ابراهیم" اما با تمام ویژگی‌های مثبتی که داشت، از نظر شعر به دلم ننشست چندان. گذشت تا الان که "باز" یا به نام رسمی‌اش "بی‌نام" پخش شده و دگر باره اشعار کلاسیک در آن دلبری می‌کنند. وحشی بافقی عزیز، سعدی بزرگ، مولوی مشهور و فصیح‌الزمان شیرازی که این آلبوم سبب شد تا نامش به گوشم آشنا شود. بسیار دوست‌داشتنی‌ست این آلبوم. مخصوصا آهنگ‌های قند منی، گنجشک پریده (که شعرش را گذاشته‌ام)، باز، زاهد، من ندانستم (از اشعار عالی سعدی) و ای قوم به حج رفته کجایید. دقیقا کجایید؟


ب

یکی از محصولات فرهنگی که گویا مصرف‌کنندگان پروپا خود را نیز دارد، پادکست است. در انواع و اقسام مختلف موجود است و از هر موضوعی یک یا چندین پادکست ساخته‌اند و می‌سازند. قابلیت ترکیب شدن با موسیقی، ادبیات، سینما و سایر حوزه‌های جذاب را به آسانی دارد و تولید و انتشارش نیز کار شاقی نیست. همه‌ی اینها را گفتم که بگویم من پادکست گوش کردن می‌نتوانم! البته اخیرا یک استثنایی پیدا شده که توضیح می‌دهم ولی کلا نمی‌توانم. به نظرم تفاوتش با موسیقی خالص مشخص است و فاحش. در پادکست (اگر مثل بعضی پادکست‌ها ۹۰ درصدش آهنگ‌های مختلف نباشد) باید به معنی توجه کنید وگرنه مثل رادیویی است که گوشه‌ای روشن‌اش گذاشته‌اند و بی‌هدف صدا بیرون می‌دهد برای خودش. و اینکه پادکست برخلاف آهنگ‌ها -معمولا- از ۱۰ دقیقه می‌کند. انگار بیشتر به درد مسیرهای طولانی می‌خورد. که مثلا حوصله یا امکان خواندن کتاب نیست و باید با یک هندزفری و یک یا چند پادکست مسیر را برای خودت کوتاه کنی. اما اینها به نظرم کافی نبوده که نرفته‌ام سراغ پادکست. توجه‌ام معمولا خیلی زود گم می‌شود. همان اوایل شنیدن. اکثر موضوعاتی که راجع بهشان صحبت می‌شود به نظرم جذابیت چندانی ندارند و مسیرهای خیلی طولانی هم به طور معمول ندارم که بخواهم به پادکست بگذرانمش. هرچند اگر مسیر خیلی طولانی هم داشتم احتمالا بخش کثیری‌اش را می‌خوابیدم!

البته اینطور هم نبوده که کلا پادکست‌ها را بر خود حرام اعلام کنم. اوایل دانشگاه حدود ده-بیست قسمت "کافه بزرگسالی" گوش کردم که فضای نسبتا جالبی داشت و تنوع صدای مجریان از خسته‌کنندگی‌اش می‌کاست. ولی به درد تنهایی‌های همان دوران می‌خورد و دیگر سراغش نرفتم. یکی دیگر که ابتدای مطلب نیز گفتم اخیرا درگیرش شده‌ام و البته فقط در مسیر خانه تا دانشگاه (و نه برعکس) گوش می‌سپارم، "Mafia" است. پادکستی به زبان انگلیسی که در اپلیکیشن Castbox پیدایش کردم که موضوعش مشخصا از موضوعات مورد علاقه‌ام است. از پدرخوانده هم که زیاد نوشته‌ام اینجا و علاقه‌ام ثابت شده است. پادکست جالبی‌ست راجع به افراد مهم تاریخ مافیا. اِل کِپون، سم جیِنکانا، جان گاتی، تِرَفیکَنتِی و . . سازندگانش کلی تحقیق کرده‌اند برایش و چند نویسنده در پادکست صحبت می‌کنند و ماموران سابق پلیس و ماموران مخفی مانند جو پستون با نام مستعار دانی برسکو (فیلمش را دیده‌اید؟ من هنوز نتوانسته‌ام کامل ببینمش). اگر به این قضایا علاقه‌مندید پیشنهاد بدی نیست. جذاب ساخته‌اند از دید بنده.


ب

در جایی نوشته بودم ما عادت کرده‌ایم به تاوان و جریمه‌ی اشتباه را ندادن و به همین خاطر از سایر جهان که جریمه‌شان را می‌پردازند هماره عقبیم. حال می‌خواهم این مفهوم را اینگونه اصلاح و تکمیل کنم که: ما عادت کرده‌ایم به جریمه‌ی گناه کرده را ندادن و جریمه‌ی گناه نکرده را دادن! این وضع متناقض در طول تاریخ ما را بین واقعیت و ناواقعیت سرگردان می‌کند. بین بدهکار بودن و طلبکار بودن. میان نبودن و بودن. مگر همیشه مسئله این نیست؟


ای یار جفا کرده‌ی پیوند بریده
این بود وفاداری و عهد تو ندیده

در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دهن‌آلوده‌ی یوسف‌ندریده

ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند
افسانه‌ی مجنونِ به‌لیلی‌نرسیده

در خواب گزیده لب شیرین گل اندام
از خواب نباشد مگر انگشت گزیده

بس در طلبت کوشش بی‌فایده کردیم
چون طفل دوان در پی گنجشک پریده

مرغ دل صاحب‌نظران صید نکردی
الا به کمان مهره ابروی خمیده

میلت به چه ماند به خرامیدن طاووس
غمزه‌ات به نگه کردن آهوی رمیده

گر پای به در می‌نهم از نقطه‌ی شیراز
ره نیست تو پیرامُن من حلقه کشیده

با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد
رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده

روی تو مبیناد دگر دیده سعدی
گر دیده به کس باز کند روی‌تودیده
 
#سعدى 
با اصلاح رسم‌الخط از سوی بنده و از کانال تلگرامی @chaameghazal


ب

دقیقا نمی‌دانم چرا اینگونه هستم و درباره‌ی درست یا غلط بودنش نیز ایده‌ای ندارم اما زندگی برای من به دو بخش عزلت و نمایش (Show) تقسیم می‌شود. یا تنهایم و یک سبک زندگی مشخص دارم، یا میان دیگرانم (چه از روی میل باشد چه جبر) و به نوعی در حال نمایش اجرا کردن. بعد، یک مدتی که می‌گذرد -طبعا- از اجرا خسته می‌شوم و به دنبال راهی برای فرار می‌گردم تا بتوانم خودم باشم. این ابدا به این معنی نیست که تعریف روشن و دقیقی از خودم دارم. حتی به این معنی هم نیست که این وضعیت خاص من باشد. حتما خیلی‌ها اینگونه‌اند. فقط من شاید در این زمینه کمی افراطی باشم. در فاز عزلت سکوت حرف اول را می‌زند. البته واژگان جاری هستند ولی نه در قالب صدا. اما در فاز نمایش، صدا از اصلی‌ترین ارکان (اگر اصلی‌ترین نباشد) است. در گفتگو یا سخنرانی یا حتی آواز. هرچند هیچ‌وقت هیچ تلاش خاصی برای تقویت فن‌بیان یا فراگیری آواز نکردم. همیشه یک علاقه‌مند صرف باقی ماندم و احتمالا خواهم ماند. اصولا تحت تاثیر قرار دادن بقیه را دوست دارم. ولی ابزارش چندان برایم مهم نیست. اگر بتوانم با یک ساز هم اینکار را انجام بدهم دریغ نمی‌کنم. ولی ساز نواختن هم بلد نیستم. می‌دانم دارم خودم را یک آدم تنبل نشان می‌دهم. می‌توانم مسلح نبودن به ابزار جلب‌توجه را به گردن جبر جغرافیایی و چیزهایی از این قبیل نیز بیندازم اما به نظر خودم موضوع مهم‌تری وجود داشته: عزلت را ترجیح می‌دهم ("بارتلبی محرر" را خوانده‌اید؟). در پایان هر نمایش یک حس پوچی گلویم را فشار می‌دهد. در پایان فاز عزلت اما آسوده و شادابم. متاسفم که جهان پیرامون برایم چندان جذاب نیست. امیدوارم حداقل جهان شخصی من برای اطرافیان جذاب باشد. "فرانتس کافکا"طور. مثالش همین وبلاگ است تا حدود زیادی. 


ب

"دوست داشت گمنام، در شهری کوچک، زندگی کند و از آنجا پیامهای هراسناک و برآشوبنده‌اش را برای جهان بفرستد، بی‌هیچ پی‌آمدی. از قدرت خوشش می‌آمد و از شهرت واهمه داشت."

شرلی جکسن و «لاتاری» | جودی اوپنهایمر

از کتاب لاتاری، چخوف و داستانهای دیگر، ترجمه‌ی جعفر مدرس صادقی


ب

دکتر یونس شکرخواه (که علی‌رغم مخالفت خودش، پدر رومه‌نگاری آنلاین ایران می‌خوانندش و با اینکه فقط چند گفتگو از او دیده‌ام شیفته‌اش هستم) می‌گفت: " ما آخرش شبیه پدر مادرهامون میشیم". ترسناک است نه؟ شاید از آن‌ها خوشمان نیاید ولی انگار محکومیم به شباهت. پرواضح است که این سخن صرفا نظر یک اندیشمند است نه وحی منزل اما نشانه‌هایش خیلی زیادند. حتی پدر و مادر هم اگر نباشد، من در خودم زیاد دیده‌ام که پس از مدتی دارم شبیه کسانی که دوستشان نداشته‌ام رفتار می‌کنم و این تلخ است. عجیب و تلخ. برای خود اینگونه توجیه می‌کنم که الگوی دیگری نداشته‌ام اما این استدلال با کدام منطق جور در می‌آید؟ هرچند نمی‌دانم پاسخش چیست. باید الگو می‌ساختی برای خودت؟ به این راحتی نیست که. بدبختی اینجاست که بخش زیادی از ماجرا ناخودآگاه است. نقش فعالی در شکل‌گیری تمام واکنش‌هایم نداشته‌ام لزوما. و امید می‌بندم به کلماتی مثل آگاهی و تمرین:

باید که شیوه‌ی سخنم را عوض کنم

شد شد، اگر نشد دهنم را عوض کنم

ناصر فیض

 

پ.ن: شعر جالبی‌ست از ناصر فیض. اگر وقت و علاقه داشتید، پیدایش کنید و بخوانید.


ب

چند ایده در سرم چرخ می‌زنند (البته بهتر است بگویم هرازچندگاهی سر می‌زنند) برای نوشتن. لکن نه خودم را و نه آن‌ها را شایسته‌ی تحریر مفصل نمی‌یابم. گفتم شاید تیتروار گفتن‌شان هم مرا خلاص کند هم ایده‌ها را. مضافا اینکه عموما در کامنت‌ها، پیشنهادهای (و نه پیشنهادات) خوبی یافت می‌شود و شاید اصلا برای همین است که دوست دارم نظر بدهید. اگر بخواهم عناوینی را که دوست دارم راجع بهشان بنویسم، در حد یکی دو خط توضیح بدهم حدودا می‌شود چنین چیزهایی:

- خانه مهم است. کسی که بیرون ماندن را به خانه رفتن ترجیح می‌دهد به عقیده‌ی من انسان بیچاره‌ایست. خانه استعاره از وطن هم هست؟ می‌تواند باشد.

- می‌گفت: "به محض مهاجرت سیگار را ترک می‌کنم. نمی‌خواهم به عنوان یک معتاد وارد یک جامعه‌ی جدید شوم". جامعه‌ی فعلی‌اش را امثال خودش خراب نکرده بودند آیا؟

- مولوی می‌گوید: "کار پاکان را قیاس از خود مگیر". ولی ما معمولا کار همه‌ی پاکان را قیاس از خود می‌گیریم و بعد هم نتیجه که اصولا "پاکان" وجود خارجی نداشته‌اند.

- او عاشق انسان‌ها نبود، عاشق ارزش‌های والای انسانی بود. اما در نظرش هیچ‌کس پیدا نمی‌شد که آن‌ها را داشته باشد.

- "صدمه زدن به آدم‌ها راحت‌تر از مراقبت کردن ازشونه." همه‌چیز از اینجا دور است | کریستینا انریکز (عاطفه )

پی‌نوشت ۱۸ آذر- یک دانه دیگر هم می‌خواهم اضافه کنم:

- ما در این سال‌ها چه کرده‌ایم جز آسیب زدن به یکدیگر؟


ب حس کسی را دارم که بعد از دیدن یک کلیپ، یک شوخی بانمک به ذهنش رسیده و وقتی رفته در قسمت کامنت‌ها آن را منتشر کند دیده یک نفر قبلا آن را به بهترین وجه نوشته و توجهات زیادی را هم جلب کرده است. حس می‌کنم چیزهایی را که دوست داشتم ازم یده‌اند. و خالی شده جهانم. نه غمم غم است نه شادی‌ام شادی‌ست. این احساس را دارم که سلاح‌های قدیمی‌ام به درد جنگ‌های جدید نمی‌خورند. تلاش‌هایم برای تهیه‌ی سلاح‌های نو هم هربار با شکست مواجه می‌شوند.
ب احتمالا خیلی از دختران این سرزمین جمله « بابات بشنوه می‌کُشتت» را شنیده‌اند. چرا پدر اگر بشنود دخترش مورد قرار گرفته است، حاضر است او را بکشد اما از دختر یا حتی پسرش در برابر فرد م و حرف مردم دفاع نکند؟ بسیاری از خانواده‌های ایرانی به واسطه این سنت غلط که آبرو از همه چیز مهم‌تراست، چشم خود را بر روی یک فاجعه می‌بندند. منبع: عصر ایران به شخصه‌ی فعل "نمی‌دانم" را بسیار به‌کار می‌برم و از این‌که ادای دانای کل را دربیاورم بیزارم، لکن در این مورد
ب یکی از اشخاص مشهور خارجی رفته بود دو پسر ۱۸ ساله را به فرزندی قبول کرده بود، چون سن‌شان داشت زیاد می‌شد و به این دلیل از سیستم حمایتی خارج می‌شدند. او در یک گفتگوی مجازی در پاسخ به این سوال که "چرا برای به فرزندی پذیرفتن، بچه‌هایی به این سن انتخاب کرده‌ای؟ چون معمولا آدم‌ها سعی می‌کنند حتی‌الامکان کم‌سن‌وسال‌ترین بچه را قبول کنند"، گفت: "آن‌ها بیش‌تر به خاطر خودشان این‌کار را می‌کنند تا آن بچه. می‌خواهند یک ورژن کوچک از خودشان بسازند و خودخواهی‌شان را
ب سه سال و نیم پیش رفتم در کلاس‌های زبان جهاد دانشگاهی ثبت نام کردم. با احتساب سطحی که در آن افتادم، باید ۳ ترم می‌گذراندم تا دوره تمام شود. با خودم گفتم "خیلی هم عالی". آن ترم را که به‌پایان رساندم مطلعم کردند که به دلیل حجم زیاد مطالب، هر کدام از ترم‌های بالاتر تبدیل به دو ترم شده‌اند. بنابراین تعداد ترم‌های باقی‌مانده به جای ۲ شد ۴ عدد. با خود گفتم "بسیار خب!" و یک ترم دیگر خواندم. تصورم این بود که ۳ ترم مانده اما برنامه‌ی جدید را که اعلام کردند یک سری
ب این خونریزی ریه امانم را بریده و حملات صرع که هر روز بیشتر می شوند. دکتر ها گفتند فرصت زیادی ندارم ولی من از اول هم می دانستم فرصتی نیست. آنچه از آخرین دقایق من مانده پر از رنجی است که با روی باز در آغوشش خواهم گرفت زیرا هر آنچه در همه زندگیم حقیقی شد تنها از رنج بود. تنها هراس من در تمام زندگی همیشه این بود که شایسته رنج خود نباشم و کاش به من بگویی که امروز شایسته این رنجم. چگونه می توان بی رنج عاشق شد؟ چگونه می توان بی رنج به شکوه رسید؟ ما با همه حقیقت
ب در پست ۳۷۸ از این گفتم که به شغل خاصی علاقه نداشته و ندارم. حال می‌خواهم این بی‌تفاوتی‌ام را در زمینه‌های دیگر هم به رشته‌ی تحریر در بیاورم. الان بیش از یک هفته است که روزی یک وعده غذا می‌خورم. ساعت مشخصی هم ندارد، از ۲ بعد از ظهر تا ۱۰ شب می‌تواند متغیر باشد. وزنم نیز ثابت مانده. عمده‌ دلیل آن این است که به غذا خوردن علاقه‌ای ندارم. به غذای خاصی هم علاقه ندارم. طبق سنت "خلاصی از سوال با یک پاسخ کلیشه‌ای" در برابر پرسش از غذای دوست‌داشتنی‌ام معمولا
ب وقتی یک نفر به حرف شما گوش نمی‌کند و از همین محل آسیب می‌بیند، شما چه رفتاری از خودتان نشان می‌دهید؟ کار درست چیست؟ چون این اتفاق برای من زیاد افتاده. توصیه یا پیشنهادی به اطرافیانم می‌کنم که اکثر قریب به اتفاق موارد ناشنیده می‌گیرند و ضرر می‌کنند. رفتار من این است که تا حد امکان به رخ طرف نمی‌کشم که "من که گفته بودم! اگر به حرف من گوش می‌کردی این‌طور نمی‌شد و." اصلا خوشم نمی‌آید از این کار. با خودم می‌گویم او همین الان ناراحت هست از آسیبی که دیده و
ب شرایط عادی نیست. رفتارها اصلا نرمال نیستند. حتی کامنت‌های این وبلاگ هم در حد خودشان عجیب‌وغریب شده‌اند. تا حدی می‌توان عواملی مثل تکنولوژی‌زدگی، بحران‌های اقتصادی یا شیوع بیماری را در این قضیه موثر دانست اما راستش، من از وقتی شروع به ادراک جهان پیرامونم کردم این حس را داشته‌ام که یک جای کار (شاید هم بیش‌تر) می‌لنگد. لااقل برای من. فهمیدم خواسته‌هایم با داشته‌هایم تناسب و هم‌خوانی ندارد. و بعد فهمیدم طبق قوانین یا نظام‌های اخلاقی مختلف، کل یا حداقل بخشی
ب حافظ ( بیت آخر ): حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی - من از آن روز که دربند توام آزادم سعدی ( بیت آغازین ): من از آن روز که دربند توام آزادم - پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم منبع،: گنجور پ،.ن: استقبال‌های حافظ فوق‌العاده است. پیشنهاد می‌کنم حتما نگاهی به آن‌ها بیندازید (در همین سایت گنجور، وارد صفحه‌ی حافظ که بشوید قابل مشاهده است)
ب مطلب قبلی را که می‌نوشتم، ترکیب‌بند فوق‌العاده‌ی وحشی بافقی با مطلع "دوستان شرح پریشانی من گوش کنید" را در ذهن نداشتم. اگر یادتان باشد در پست ۳۳۲ کاملش را گذاشته بودم. اما چند کامنت زیر پست ۳۸۰ از افراد گوناگون رسید که من را قویا یاد آن شعر زیبا انداخت. انگار که واقعا دوستانی آمدند و به شرح پریشانی من گوش سپردند. خیلی هم دوست‌داشتنی بود و من قدردان‌شان هستم. بعد به ذهنم رسید که می‌شود راجع به این ترکیب‌بند و هم‌چنین قرابت معنایی‌‌اش با پست پیشین و نیز

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سرگرمی برای کودک 10 ماهه مشعل وبسایت پویا Armoo باشگاه فرهنگی ورزشی وحدت گوگان شهدای کرمانشاه و تیپ نبی اکرم ص بیا برا خرید